مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه عيد همتون مبارك البته از تاخير پيش اومده براي تبريك عذر خواهي مي كنم دوشنبه پدر جون و مادر جون و خاله ستاره و خاله سيما اومدن تهران و اين يعني كلي خوش به حال مليكا شد هم اينكه كلي كادو گرفت و هم اينكه حسابي از تنهايي دراومد اما از اونجا كه روزاي خوب زود مي گذرند اين سه چها روز هم به سرعت برق و باد گذشت و ديروز كه مهمونامون رفتن مليكا حسابي پكر و بي حوصله بود دم اذون مغرب كه شد يه دفعه اي دخترمون زد زير گريه كه اصلا چرا مهمونامون برگشتن خونه خودشون چرا نميان با ما زندگي كنن؟ منم كه ديدم دخترم خيلي دلش گرفته به بابايي گفتم ببرتش حموم تا شايد آب بازي حالش رو خوب كنه كه خدا رو شكر كلك...
28 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ماماني ديشب داشتم شامتو ميدادم كه برق رفت تو ترسيدي و شروع كردي به گريه از طرفي تو روآروم مي كردم و از طرف ديگه نگران بابايي بودم كه رفته بود تو انبار گفتم نكنه مونده تو آسانسور بماند مجبور شدم تو رو چند لحظه پيش خانوم همسايه بذارم تا توي تاريكي برم ببينم بابايي تو آسانسور گير نكرده باشه كه خدا رو شكر تو راه پله ها بابا رو ديدم و قضيه به خير گذشت اما چون تو به قطعي برق عادت نداشتي همش بهونه مي گرفتي و گريه مي كردي اين شد كه نشستم كنارت وبرات از بچگي هام گفتم از روزهاي جنگ و بمباران برات گفتم اون موقع ها معمولا دو ساعت در روز قطعي برق رو داشتيم و عادت كرده بوديم كه گاهي زير نور چراغهاي نفتي فتيله اي مشق بنويسيم ...
18 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم ديشب حالش اصلا خوب نبود فكر كنم يه ذره معده اش سنگين شده بود خوابيده بود كه با گريه از خواب پريد و مي گفت حالم بده ماماني الان بالا ميارم دخترم دلم خيلي برات سوخت براي اون چشمهاي پر از اشك و التماست ازم ميخواستي خوبت كنم حالا شانس آوردم بابايي خونه بود والا من بيشتر دست و پام رو گم كرده بودم بابا كلي پشتت رو ماساژ داد تو با گريه ميخواستي كه مريضي تموم شه اون لحظه هيچ كاري از دست من ساخته نبود جز اينكه از خدا بخوام حالت خوب شه خدا رو شكر كه بعد نيم ساعت بهتر شدي اومدي تو بغلم و مي گفتي سردمه پتو رو پيچيدم دورت بعد مدتي شيطوني هات شروع شد و هي با من و بابا مي خواستي بازي كني اون موقع با همه وجودم از خدا تشكر كر...
14 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم مدتي بود كه فرصت نداشتم به اينجا سر بزنم اما امروز ديگه دلم نيومد و گفتم هرجور شده بيام و براي دخترم چيزي بنويسم امروز يه روز سرد و بارونيه در اصل چهارمين روزيه كه داره پشت هم بارون مياد من عاشق بارونم   مثل خود تو راستي بالاخره شنل نارنجي رنگي كه مادرجون دو سال پيش برات خريده بود اندازه ات شد و امروز براي مهد پوشيديش يادش بخير اون موقع كه مادرجون شنل رو برات خريده بود انقدر برات بلند بود كه مثل پتو ميشد برات اما حالا اندازه اته امروز تو مهدتون جشن پاييز داريد و تو ديشب كلي خوشحال بودي امسال ديگه كاملا فصل ها و ماه ها رو مي شناسي و درك مي كنيشون راستي ميوه هاي مورد علاقه تو انار و انگور...
7 آبان 1390
1